یکشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۴ - ۰۸:۱۳
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: پدر و پسر از ماشین پیاده شدند و رفتند داخل رستوران بین راهی.

 پدر، پسربچه را بغل كرده بود و داشت صورتش را مي‌شست كه پسرك پرسيد: «اينجا شماله؟» پدر توي آينه پسر را مي‌ديد، خنديد و گفت: «نه، پسرم هنوز مونده تا برسيم شمال.» پسر گفت: «چقدر شمال دوره.» پدر، پسر را زمين گذاشت و گفت: «چشم به هم بزني مي‌رسيم شمال.» پسر پلكي زد و گفت: «نرسيديم كه» پدر برايش توضيح داد كه اين يك ضرب‌المثل است.

وقتي پدر براي پسر لقمه آماده مي‌كرد، پسر گفت: «مي‌ريم پيش مامان؟» پدر لحظه‌اي سكوت كرد و لقمه نان و پنير را به دستش داد و آرام گفت: «آره باباجان.» پسر ناگهان به وجد آمد و گفت: «مادربزرگ هم بهم مي‌گه مادرجان، تو هم مي‌گي باباجان.» پدر لبخندي زد و گفت: «اينم يه چيزي شبيه همون ضرب‌المثله. مثلا من مي‌تونم به جاي گفتن اسمت، بهت بگم پسرم. مامان‌بزرگ هم مي‌تونه بگه مادرجان.» پسر لقمه‌اش را فرو داد، پدر ليوان چاي شيرين را جلوي دهان پسر گرفت و پسر كمي چاي نوشيد. پسر گفت: «چرا مامان نمياد پيش ما؟» پدر باز غافلگير شد، آرام گفت: «نمي‌تونه باباجان.» پسر به پنير اشاره كرد، پدر لقمه‌ ديگري برايش آماده كرد. پسر گفت: «من باهاش صحبت مي‌كنم بياد.»

هنوز خيلي از رستوران فاصله نگرفته بودند كه پسر خوابش برد. از جاده كه ساحل دريا پيدا شد، پسر هم بيدار شد و به بيرون نگاه كرد و با خوشحالي گفت: «شمال.» مدتي كه به دريا نگاه كرد، رو به پدر گفت: «خوش به حال مامان كه شمال زندگي مي‌كنه.» پدر آهي كشيد و گفت: «واقعا خوش به حالش.» و پدر از ماشين پياده شد و دسته گلي خريد.

ماشين را پارك كرد، لباس‌هاي پسر را مرتب كرد، موهايش را شانه كرد. كمي از پسر فاصله گرفت و نگاهش كرد و گفت: «چه پسر خوشتيپي دارم.» پدر و پسر با دسته گلي در دست، براي ديدار با مادر به سمت قبرستان حركت كردند.

کد خبر 312212

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha